دیرزمانیست که از اجتماع انسانها

دیرزمانیست که از اجتماع انسانها
به جمع های سبز درختان پناه بردم
طبیعت جنگل و کوهستان
پیوستن به فسفره های معلق در هوا
و تلو تلو خوردن بر لایه های رقیق
هنگامه ی وزش بادهای وحشی
که از میان برگهای عطرآلود
بسویم هجوم آوردند
مثل قاصدکی نرم و سبک
بسمت آسمانها سفر کردم
تا به ابرهای درهم پیچیده ی خاکستری
و انوار طلایی خورشید
که بر ذره های معلق در هوا می تابید
رسیدم و نفس کشیدم
ابرها را به ریه هایم بردم
همه سلول های وجودم
در خنکای فرحبخش و وجدآلود
غرق شد مست شد و گشوده شد
من که از زمین و آدمها منفصل شدم
که در هجرت ابدی رفتن و رفتن منبسط شدم
باز شدم باد شدم بال شدم
دیگر نه از یاس مبهم چرایی ها
خسته می شوم
از هجوم بی خانمان جدایی ها
رسته می شوم
از درد دیدن دردها
که جانم را فرسوده و اخراج کرد
بسته می شوم
نگاه کردم به دوردست ها
سبزینه ای در پهنه ی وسیع
مرا مجذوب خود کرد
مرا از وسوسه ی آسمان محروم کرد
چون برگهای پاییز بسویش سقوط کردم
دیدم درخت زیزفون است
تاج گستر و سبز
با برگهایی چون یشم
با گلهای زرد معطر
که چون مائده های بهشتی
زنبورها را برای افشانه های شیرینش
دعوت می کرد
زیر سایه ی خنک و دلپذبرش فرود آمدم
امواج بویناک سبز
لایه های خنک هوا
پولک های سرگردان در فضا
سوی آن چمن زار ماهوتی نرم
لغزیدم و روان شدم
مبهوت این حجم زیبایی
این آیه های نشاط
غرق در عطر و چمن و گل
به اطراف خیره شدم
حیرت زده شدم
تا چشم کار میکرد گل های رنگارنگ فریزیا بود
سفید و بنفش و زرد و صورتی و قرمز
جشن رنگها بود
آه فریزیا
تو چه بیرحمانه زیبایی
چه بیخودانه رهایی
فریزیا
میدانم که در تلاطم امواج کوبنده
که در زمستانهای سخت
سوی شکوفایی ات هجوم می برد
میدانم که در کشاکش انجماد
رعشه میزنی و در آغوش اندوه
فسرده و مایوس می شوی
هنگامه ی تشعش داغ تابستان
سایه ی زیزفون وهم شیرین تو است
و ساقه هایت در طلب شبنم سحرگاهان
مایوس از غروب خورشید است
تو اما همیشه در جشن رنگها
و شراب عطرها
دشت را مستور میکنی
و روح مرا که مقهور ضربه ها شد
دوباره به امتداد بودن پر شور میکنی

پرواز راد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد