عقل بیهوده سر طرح معما دارد

عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد

با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا این همه رسوا دارد

در خیال آمدی و آینه قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد

بس که دلتنگم اگر گریه کنم می‌گویند
قطره‌ای قصد نشان دادن دریا دارد

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد

عشق رازی‌ست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن‌ها که خدا با من تنها دارد


فاضل نظری

از تنها چیزی که همه خلایق راضی هستن ،

از تنها چیزی که همه خلایق راضی هستن ،
همین عقله ...!
که یقین دارند از روز ازل سهمشان تمام و کمال
گرفتن و یه چیزی هم بیشتر ...!


#احمد_محمود

باران خیسمان می کرد

باران خیسمان می کرد
و بر بارانی هامان سبزه سبز می شد
بی تو اما سبزه ای در کار نیست
باران می بارد بر تنهایی من
و سبزینه ای جوانه نمی زند


« شاعر : نزار قبانی »

خیلی زود عاشقت شدم

خیلی زود عاشقت شدم
و نگاهم را پنهان کردم
زمانی نگذشته بود
که تمام قصه‌های عاشقانه را آتش زدم
دیگر نیازی به این تاریخ افسانه‌ای نیست
من به شناخت عمیقی رسیدم
در همان دقایقی که چشمانت را دیدم


« شاعر : نزار قبانی »

بنشان نهال سبزی به زمین آشنایی

بنشان نهال سبزی به زمین آشنایی
که زتو همین بماند اثری و یادگاری
نگر این نهال نورس چه طراوتیست با او
سر و دست می فشاند به ترنم بهاری
چو به خاک پا نهاده قدمش به سان طفلیست
که چهاردست و پایی برود به ناکجایی
چو وزد نسیم اندک به سرو بُنش بگرید
که وزیده تندبادی نه نسیم جانفزایی
برسان بُنش به آبی که لبی تَرَک نماید
چو بسان خردسالی که بنوشد آن شرابی
رود این همه شب و روز و رسد همی مه و سال
بگزی به لب نهانی که کجا شد این جوانی
بَرَت آن نهال اکنون شده افرای تناور
که به زیر شاخسارش رد آبی, جویباری


احمدرضا زاهدی

با دوست داشتن تو

با دوست داشتن تو
زیادتر می شوم
و نمی گنجم در زمین
تو ، جغرافیای من
تو ، وطن من
تو ، آن لکۀ مادرزادی لجوج من
تو ، همان منِ در قلب من هستی


« شاعر : آتاکان گولگار »

مفهومِ زندگی را این گونه می‌توان گفت:

مفهومِ زندگی را این گونه می‌توان گفت:
در منجلابِ حسرت گاهی نفس گرفتن

یعنی که پر کشیدن یک آرزوی دور است
در کنجِ ذهنِ خسته خوی قفس گرفتن

جز عمرِ بی دلیلم سرمایه‌ای نمانده
سرمایه می‌گذارم... کو سود و پس گرفتن؟!

خورشیدِ شب‌نشین را باید چگونه فهمید؟!
کو فرصتی برای راهِ عبث گرفتن؟!

ما ورشکستگانیم ای خاکِ کهنه برخیز
طوفانِ تازه‌ای شو با (خار و خس) گرفتن

مسعود اویسی

اینروزها....

اینروزها....
پشت سکوت شیرینم
کلبه ایست که سالهاست
ساعتش ایستاده بر لحظهٔ نوشینِ وصال
به آن ثانیه هایِ عیش
که هنوز نگشوده آغوشمان
لب رویِ لب سخن نمی رود هرگز
از هوایِ حزین جدائی
و
من با تو ام در شبی
که از پشتش پیداست هزاران فردایِ روشن


علیزمان خانمحمدی