رفتنت آغاز ویرانــی است، حرفش را نزن

رفتنت آغاز ویرانــی است، حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانی است، حرفش را نزن

گفته بودی چشـــم بردارم من از چشمان تــــو
چشمهایم بی تو بارانی است ، حرفش را نزن

آرزو کردی کــــه دیگر بـــر نگـردم پیش تــــــــو
راه من، با این که طولانی است، حرفش را نزن

عهد بستــی با نگاه خسته ای محرم شوی
گر نگاه خسته ی ما نیست ، حرفش را نزن

خورده ای سوگند روزی عهد خـــود را بشکنــــی
این شکستن نا مسلمانی است ، حرفش را نزن


حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانــی است ، حرفش را نزن

علفزار با موهای سبزٍ ژولیده در باد

علفزار
با موهای سبزٍ ژولیده در باد
کوه
با موهای قهوه ایِ یکدست
رودخانه
با گیره های سرخِ ماهی

بر موهاش
هیچکدام را ندیده

حق دارد نمی خواند
این پرنده ی کوچک
تهران کلاه بزرگی ست
که بر سر زمین گذاشته ایم

خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه

خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم....
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!

سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

بالا گرفته ام سر خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه

دارند پیله های دلم درد میکشند
باید دوباره زاده شوم - عاری از گناه -

شعر از: نجمه زارع

نمی ‌توانم…

نمی ‌توانم… از سرگرمی ‌های تو هرگز دل بکنم

هرچه معمولی باشد

هرچه کودکانه… و ناممکن باشد

عشق یعنی همه چیز را با تو قسمت کنم

از گیره سر

تا دستمال کاغذی!

شعر از: نزار قبانی

تو کوه باش ، ماندنش با ما........

سوار بر دوچرخه ی روحم
رکاب می زنم
رکاب می زنم
تمامِ تورا....

از کوههای استوار وجودت
شروع می کنم
محکم ،
باصلابت!
تکیه گاهِ امنِ خستگی های من ،
بدونِ سنگلاخی مزاحم
و سراشیبییِ ترسناک!
نقطه ای امن ، بی هیچ تردید !

به دشت های فراخِ قلبت می رسم
آرام و بیصدا
بی هیاهویی دنیوی
آنجا که سفره ی عریض و طویلِ مهرت
خوراکیْ ، از سعه ی صدر را
همیشه میزبانم بود.....

دوباره رکاب می زنم
رکاب می زنم
رکاب می زنم
همه جا آبی ست!
به آبیِ دریایِ دلت می رسم
گویی کمی موّاج است
خودم را ، دوچرخه ام را
بی تأمل تکیه می دهم به آبهای پرآشوبت
بی ثباتی ست که میترساندم
دستم دردستانِ دوچرخه ام
تکان میخوریم و گاه هم میلرزیم
خووب می دانم که دریا تکیه گاه نیست
اینور و آنور می شویم
اما،
از رو نمیرویم
می مانیم ، می لرزیم ، به سقوطی ترسناک می رسیم
‌همچنان قرص و محکم ، دریایِ طوفانیِ تورا ،
تکیه می زنیم
تا آرام بگیری و ما
رکاب بزنیم
رکاب بزنیم
تا دوباره کوه که شدی،
همانجا برای همیشه بمانیم
و بمانیم و بمانیم........
تو کوه باش ، ماندنش با ما........

مژگان رشیدی

باران هر چقدر ببارد ،

باران هر چقدر ببارد ،
آب ردِ پایش را ،درخواب هم نمی بیند!
جایِ پایِ کدام باران
روی خاک ، نمی ماند…..؟!


مژگان رشیدی

"مزاحمتان که نشدم؟"

سیگار روشنت را
در جنگل خشک و آشفته‌ی من انداختی
بعد
پرسیدی:
"مزاحمتان که نشدم؟"
خندیدم،
"نه! اصلا"