حسرت دنیا را نخور ای خلق بهر چه درجوشی

حسرت دنیا را نخور ای خلق بهر چه درجوشی
چرا دنیا را اینگونه گرفته ای در آغوشی

چشم بر هم بزنی این عمر گران هم گذرد
میبینی که نزدیک است آن صبح خموشی

رزق امروز بهر امروز است و فردا راکه دیده
سزاوار نیست بهر فردا امروز نخوری ونپوشی

بعد مرگ تو عزیزان غمین اند مه وسالی
بعد از آن گرد عزیزی دگر اند و تو فراموشی

برخیز و وا کن پنجره و زندگی نو آغاز کن
آری این به که تو نیز در وادی عشق کوشی

به وقت جوانی خرقه ی عاشقی تن کن
که گر پیری برسد عشق از سرت نبرد هوشی

بگذار دنیا ساقی باشدو تو آن مست دیوانه

او باده و می بریزد وتو همواره بنوشی

داودچراغعلی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد