به تو مؤمن‌ترم از این‌که مسلمان بشوم

به تو مؤمن‌ترم از این‌که مسلمان بشوم
زیستن، تجربه‌ای بود که انسان بشوم

پای هر میوه‌ی ممنوعه که چیدم، ماندم
چون مُقَدَّر نشد از کرده، پشیمان بشوم

سازه‌ای سبز میان برهوتم؛ حیف است
سرِ ناسازیِ یک زلزله، ویران بشوم

ماه‌مَسلک‌تر از آنم که به ظلمت برسم
مکتبِ اَبری‌ام‌ آموخته، پنهان بشوم

من که در پرده‌نشینی یَدِطولا دارم
پس چرا مَلعَبه‌ی پرده‌ی اِکران بشوم؟

سوختن،ترجمه‌ی روشنِ بی‌پروایی‌ست
خواستم راویِ خاکسترِ رقصان بشوم

می‌درخشد گذرِ شیریِ راه سفرم
تا شهابانه‌ترین نقطه‌ی پایان بشوم...


غزل آرامش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد