| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
بغضِ شیشه،
در سکوتِ پنجره شکست،
و صدایِ خاموشی،
در دلم فرو ریخت.
تبسّمی مهآلود،
حرفی آشنا را بیدار کرد؛
ردِّ عشق،
بر پیشانیِ لحظه نشست.
در خاکِ نمناک،
ردِّ پاهایِ گمشده،
با بویِ شبنم و خاک،
مرا به راهی که هرگز نرفتهام
دعوت کرد.
در هزارتویِ تنهایی،
نفسهایِ باد
پشتِ شیشهی دلِ من نشست،
و آرام،
قصّههایِ نانوشته را
زمزمه کرد.
من ماندهام،
در گسترهی این سکوت،
که دستهایِ سردِ زمان،
با نخِ بیپایانِ انتظار،
روزها را میبافد.
کوکِ نتها،
در تار و پودِ لحظه،
از دستانی که هنوز
امید را در تاریکی میکارند،
نقشی از روشنایی کشید.
و من،
چشمبهراهِ نگاهی گمشده،
که شاید،
از دور،
بغضِ پنجره را
باز کند،
و میانِ برگهایِ افتادهی پاییز،
دستِ بهار را
در دلم بگذارد.
تا دوباره،
گلدانهایِ فراموشی گل کنند،
و پنجره،
رو به روشنایِ خیال
گشوده شود...
تورج آریا