بغضِ شیشه،

بغضِ شیشه،
در سکوتِ پنجره شکست،
و صدایِ خاموشی،
در دلم فرو ریخت.

تبسّمی مه‌آلود،
حرفی آشنا را بیدار کرد؛
ردِّ عشق،
بر پیشانیِ لحظه نشست.

در خاکِ نمناک،
ردِّ پاهایِ گم‌شده،
با بویِ شبنم و خاک،
مرا به راهی که هرگز نرفته‌ام
دعوت کرد.

در هزارتویِ تنهایی،
نفس‌هایِ باد
پشتِ شیشه‌ی دلِ من نشست،
و آرام،
قصّه‌هایِ نانوشته را
زمزمه کرد.

من مانده‌ام،
در گستره‌ی این سکوت،
که دست‌هایِ سردِ زمان،
با نخِ بی‌پایانِ انتظار،
روزها را می‌بافد.

کوکِ نت‌ها،
در تار و پودِ لحظه،
از دستانی که هنوز
امید را در تاریکی می‌کارند،
نقشی از روشنایی کشید.

و من،
چشم‌به‌راهِ نگاهی گمشده،
که شاید،
از دور،
بغضِ پنجره را
باز کند،
و میانِ برگ‌هایِ افتاده‌ی پاییز،
دستِ بهار را
در دلم بگذارد.

تا دوباره،
گلدان‌هایِ فراموشی گل کنند،
و پنجره،
رو به روشنایِ خیال
گشوده شود...


تورج آریا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.