بودنی نه از جنس لحظه

بودنی نه از جنس لحظه
شاید به رنگ نور
شاید به طعم نشانه ای در سحر
در درونم ایستاده
می نگرد.
نه می خندد
نه می گرید.
نه مومن است
نه کافر.
نه شاعر است نه خامش.
هیچ نیست.
هیچ اما
همه چیز در اوست.
و او در درونم ایستاده
می نگرد.
کودک می رود.
زن نومید می شود.
انسان می گرید.
نودختر زیبای جوانی عروس می‌شود
پیرزن بالغ.
معصومیت را می کشند.
زیبایی کهنه می شود و باز
چیزی زیباتر از معصومیت زاده می شود و
او در درونم ایستاده می نگرد.
نه می خندد
نه می گرید
وجودش اما
گوارایی خنده است
قلب این حقیر نه.
چیزی ورای بودن است.
من پیر می شوم
من با اصل انسان یکی می شوم و
می میرم اما
او در درونم ایستاده
می نگرد.


سحر غفوریان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.