ماندیم در این شهر و دلم پاک خراب است

ماندیم در این شهر و دلم پاک خراب است
درمانده و نالان شده‌ام این چه عذاب است؟

تا رنگ رخ زرد مرا مردم این شهر
خواهم که نبینند رخم پشت نقاب است

ویرانه جان هم که ز غم تاب ندارد
یا رب مددی روحیه‌ام پاک خراب است

هر دست که دادیم از آن دست ندیدیم
خیری، که درین شهر گناه عین ثواب است

از بخت بدم قحطی آب هم شده قوزی
هر جا نگرم قصه کابوس و سراب است

لعنت به من از دست دل مردم بی درد
هر لطف که کردم همه‌اش نقش بر آب است

فریاد که با هر نفسی عمر ببازم
هر لحظه جدا، ساعت مرگم به شتاب ست

شهری که در آن هیچ خبر ز عشق و هنر نیست
داروی دل من غزل و شعر و کتاب است

بهروزکمائی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.