عاقبت رام شد این دل ، به کناری بخزید

عاقبت رام شد این دل ، به کناری بخزید
گوش خود را بکشید و لب خود را بگزید

سر فرو برده گریبان غمت ، افسرده
تابع عقل شد و گوشه ی خلوت بکپید

پرده افتاد و دلم مکر ترا باز شناخت
عاقبت رو شده دستت، دلم آسان ببرید

زخم ها را نمکی تازه زدی بی انصاف
خون به دل کرده ببین، سینه جانم بدرید

می روم تا دم مرگ، چشم ببندم بر عشق
دگر آن مستی چشمان تو از جان، بپرید

شور و شیدایی جان رفت به تاراج غمت
عاشق، افسانه شد و عشق ز دل ها برهید

هر کسی لایق پاکی و صفا نیست دلا
عاقبت خاطر هر خاطره ام، گشت سپید

تا خیالم ز خیال خوشت آسوده شود
بی خیالی ز جهان در دل و جانم بدمید...

سیمین حیدریان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.