حسین، این قصهٔ جان چیست که آغاز کنی؟

حسین، این قصهٔ جان چیست که آغاز کنی؟
راز این خاک و زمان را به چه اعجاز کنی؟

هر سکوتت سخنی از دل شب می‌ریزد
این چه دردی است که با باده هم‌آواز کنی؟

خاک را خانهٔ دل ساختی و گل کاشتی
تو چه دیدی که جهان را پر از آواز کنی؟


ما در این باغ خزان‌دیده به حیرت ماندیم
تو چرا داغ زمین را به سخن باز کنی؟

فاضل از نغمهٔ تو، راز جهان می‌پرسد
که چه کردی که دل ما به جهان باز کنی
پاسخ حسین پناهی با شعر نو :

من
قصه‌ام را از خاک شروع کردم
از جایی که دست‌های خالی
آسمان را لمس می‌کند.

راز زمان؟
چیزی نیست
جز چند لحظه در چشم‌های زنی که می‌خندد
و سایه‌ای که پشت دیوار ایستاده است.

سکوت؟
نه غم است
نه شادی
تنها صدایی است که در گوش خاک تکرار می‌شود.

خاک خانه است
جایی که بوی نان می‌دهد
و گاهی بوی غربت.

فاضل،
من هیچ نکردم
تنها کلمات را به پرندگان بخشیدم
و پرنده‌ها
آسمان را خواندند.

ابوفاضل اکبری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد