یک جرعه عطش روی کف زورقم انداز

یک جرعه عطش روی کف زورقم انداز
از بحر کرم شبنمکی در حقم انداز

هرچند که از جام ازل بی خودم از خویش
یک جرعه جنون از قدحت در سقم انداز

بر بام بیا قطره ی آبیم بنوشان
چون کفتر بی خود شده در بق بقم انداز

فرصت چو بخار نفسی محو هوا شد
بازار کسادم به سر رونقم انداز

از تنگ عقیق دهنت باده ی یاقوت
سیماب صفت در قدح مفرغم انداز

دیوانگی ام تا بشود شهره به هر شهر
چون شایعه سازان به دهان لقم انداز

تا سر بکشد سوی سما چرخ سماعم
ای شمس طلوعی کن و در هو حقم انداز

ذرات مرا جمع کن و پیش طلوعت
شبنم کن و بر اطلسی و ذنبقم انداز

از پوست من دف کن و در شهر بگردان
بر کف، کفی از دف دفه و دق دقم انداز


غلامحسین درویشی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.