من از جایی می‌آیم

من از جایی می‌آیم
که درختان
با ریشه‌هایشان حرف می‌زنند،
نه با برگ‌ها.
و هر نسیم،
رازهایی دارد
که نمی‌شود با صدای بلند گفت.

در خیابان‌ها
کفش‌ها بیشتر از آدم‌ها قدم می‌زنند،
و چشم‌ها
سال‌هاست که فقط نگاه می‌کنند،
بی‌آن‌که ببینند.

ما نسلِ "فعلاً حرف نزن" بودیم،
نسلِ صبر،
نسلِ مدارسی
که دیوار داشتند، اما پنجره نه.

کتاب‌هایی خواندیم
که بیشتر از فهم،
به حافظه نیاز داشتند.
و یاد گرفتیم
بلند فکر کردن،
جرم است.

درختان را نشان‌مان دادند
اما ریشه‌ها را پنهان کردند.
و ما
به جای بالیدن،
یاد گرفتیم خم نشویم.

آسمان، آبی نیست،
فقط کپی بی‌کیفیتِ گذشته‌هاست،
و خورشید
هر صبح
با اکراه طلوع می‌کند،
انگار که خجالت می‌کشد
از تابیدن بر این‌همه خاموشی.

اما هنوز،
در لابه‌لای این خاک خسته،
چیزی می‌لرزد،
مثل بذرِ یک رؤیای کوچک
که منتظر باران است.
و ما،
اگرچه بی‌صدا،
هنوز بلدیم
چطور از سکوت،
ترانه بسازیم.


عرفان قدمگاهی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.