حکایت من و تو قصه ی غریبی هست

حکایت من و تو قصه ی غریبی هست
به شیشه ی دلم از ،سنگ تو نصیبی هست
فریب چشم ترا میخورد هر آنکه بیند تو
فدای آنکه ترا چشم دل فریبی هست
به باغ عارض خود هم نظر نما یکروز
که عاشق تو در آنجا چو عندلیبی هست
سخن ز عشق مگو بُرده میشوی آخر
به قتلگاه ، که بر دوش خود صلیبی هست
در این زمانه که من آشنا شدم با تو
به هوش باش که دوران نا نجیبی هست
چقدر صبر و تحمل که بِه شود اوضاع
که عمر رفت ز دستم چرا شکیبی هست؟
چه رفته بر سر مردم که در زمانه ما
دلی سراغ ندارم که بی لهیبی هست


جعفر تهرانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد