در سکوت شب به پایم خورد پای نسترن

در سکوت شب به پایم خورد پای نسترن

تا به خود باز آمدم بر دامنم شد نسترن

بوی عطرش آنچنان مست و سبک بالم نمود

چون نگاهم بر رخش افتاد گفتم نسترن

واله و شیدا شدم از بس که چشم نسترن

بر رخم تابیده بود و من نگاهم پر ز سوی نسترن

ژاله و شبنم چنان عکسی بر آن صورت نشاند

من چنین عکسی ندیدم جز به آن شب نسترن

در سحر دیدم که بانگ آن موذن پاره کرد

آن همه افکار ناپیدا و بوی نسترن


در نماز صبح بودم قامتم چون نسترن

چون سپیده از ره آمد خواب شد بر چشم پاک نسترن



غلامرضا مشهدی ایوز

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.