نشسته‌ام به تماشای غروبی که تمام نمی‌شود،

نشسته‌ام به تماشای غروبی که تمام نمی‌شود،
رنگ‌ها می‌روند، سایه‌ها می‌آیند،
و میان این رفت‌وآمدها،
دلم جایی در گذشته جا مانده است.

بوی خاک باران‌خورده،
صدای خش‌خش برگ‌ها،
و خاطره‌هایی که مثل عطر کهنه‌ی یک کتاب،
از لابه‌لای ذهنم بیرون می‌ریزند.


گاهی فکر می‌کنم
دلتنگی شبیه آسمانِ ابری است،
نه بارانی می‌شود،
نه آفتابی.
فقط می‌ماند،
سنگین و خاموش.

کاش می‌شد با یک نسیم،
همه چیز را از نو شروع کرد.
مثل کودکی که بی‌دغدغه
می‌خندد به بازی باد میان گیسوانش.

اما حالا،
فقط سکوت است و من،
و این غروب که انگار هیچ‌وقت
نمی‌خواهد تمام شود.

ابوفاضل اکبری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.