ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
نشستهام به تماشای غروبی که تمام نمیشود،
رنگها میروند، سایهها میآیند،
و میان این رفتوآمدها،
دلم جایی در گذشته جا مانده است.
بوی خاک بارانخورده،
صدای خشخش برگها،
و خاطرههایی که مثل عطر کهنهی یک کتاب،
از لابهلای ذهنم بیرون میریزند.
گاهی فکر میکنم
دلتنگی شبیه آسمانِ ابری است،
نه بارانی میشود،
نه آفتابی.
فقط میماند،
سنگین و خاموش.
کاش میشد با یک نسیم،
همه چیز را از نو شروع کرد.
مثل کودکی که بیدغدغه
میخندد به بازی باد میان گیسوانش.
اما حالا،
فقط سکوت است و من،
و این غروب که انگار هیچوقت
نمیخواهد تمام شود.
ابوفاضل اکبری