در زمانی نه چندان دور

در زمانی نه چندان دور
از قول عزیزی شنیدم
که گفت: آمدم دیدم و رفتم
من در آن روز ندانستم
معنایش را
اما بعد چندی دانستم
معنایش چیست
و حال می توانم بگویم
آمدم دیدم و رفتم
من در خزانی
با هزاران تردید
نزد تو آمده بودم
همگان می گفتند:
او دوای درد است
و تو خود خواهی دید
و منم آمدم و آنچه بر دل داشتم
را گفتم
و تو مثل یک دوست
پذیرایم گشتی
گاه با نگاهت آرامم می کردی
گاه می خندیدی و می گفتی:
غم مخور می گذرد
آمدن هایم به یک بار
پایان نیافت
فصل خزان جای خویش را
به زمستان داده بود
به زمستانی سرد
در کنارت بودن
سردیش را از دل وجانم می برد
آری من و تو مثل دو دوست
می نشستیم
من برایت از قصه های پر دردم
می گفتم
تو برایم شعرها می خواندی
و گاه با لبخندی می گفتی:
این نیز هم می گذرد
گه گاهی هر دو در سکوت
می ماندیم
نه تو می دانستی به چه می اندیشم
نه من
آه عطر و بوی آن قهوه ی تلخ را
که می نوشیدی
هنوز در مشامم با قی ایست
که گه گاه مرا در خیالات خویش
نزد تو می آرد
چه خیال خامی؟
و زمستان سپری گشت و
بهاران آمد
باز هم من ترا می دیدم
ولی افسوس نمی دانستم
که بهاران آخرین فصل
دلم خواهد شد
در نهایت در یک روز بهار
ناگهان قاصدی پیامی آورد
که باید بروی
و منم با اشک هایم
بی بدرقه ایی
با دلتنگی رفتم
لحظه ایی با مکثی
روی بر گر داندم
تا شاید تو بگویی نرو
ولی افسوس درب اتاقت
را بستی
و من افسوس نتوانستم
یک دل سیر نگاهت بکنم
آری آری
آمدم دیدم و رفتم
بینشان فاصله ی
چندانی نیست
مثل یک چشم بر هم
زدن می ماند
اما من دلتنگ و غمین
در این رفت و آمد
بیدلی گشتم که دل خویش
از برایت جای نهادم رفیق
می دانم دل من بی من
غمگین شده است
من بیدل هم بی او تنهایم
من ندانستم که چرا
تو از این عشق هراسان بودی؟
پا کشیدی رفتی
نترس من نخواهم آمد
به گدایی عشق و محبت
به در خانه ی تو
من دلیل آمدنم و آنچه دیدم را
می دانم
اما هرگز ندانستم که چرا
باید می رفتم
آری آری دلتنگم تنهایم
اما امیدی دارم
که تو دل غمگینی را
که هنوز در پشت اتاقت
بنشسته است
ببینی رفیق
نکند تنهایش بگذاری
نکند پای بر دلم بگذاری
او می شکند
پس بیا معرفتی داشته باش
در به رویش بگشا
و بگذار
او به جای من تنها وغمین
یک دل سیر نگاهت بکند
آری رفیق


شیدا جوادیان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.