ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
این شعر چیست
که این همه تنهایم می کند
می نوسیم
سایه ها در درونم راه می روند
تاریکی شب نمی شود چرا؟
تاریکی غروب نمی کند چرا؟
از دلم غروب نمی کند تاریکی
تنهایی صورتی از مرگ دارد
باید پرده های را کنار بزنم
روشنایی از سایه دیوار بالا می رود
پنجره ها دل نگرانند
صورتی رو به درخت ها دارد قاب تاریکی
این درخت ها دیگر
با پای شکسته راه می روند
شاخه ها با دست های سبز خود
رود را نوازش می کنند
آوازی سر نمیدهد این روشنایی
باید غروب کنم
تا خاک من را پیدا کند
دلم مثل شاخه ای شکسته
فقط ریشه ها را خشک می کند
پیدایم نمیکند
این روشنایی
غروب می کند
دلم
تنها می شود
دلم چون شاخه پاییزی می شکند
سبزه ها در دلم بیدار می شوند
مرگ پیدایم می کند
تاریکی غروب می کند
محمد رضا ترابی