تو لالا کن به لالاییِ من خوابت بگیرد

تو لالا کن به لالاییِ من خوابت بگیرد
هویدا کن مرا شاید که لیلایت بمیرد

بخواب عشقم زلفانت به دستم تاروپود است
به ضرب روزگار این دل چو یاقوتِ کبود است

چنین آشفته در بُستان به دنبالِ که می‌گردی
چرا خاموش و پر دردی بگو آخر چه گم کردی

ز غم گفتن مجالی نیست بگو بامن محالی نیست
نترس از هرچه می‌ترسی مرا داری خیالی نیست

بزن با تیرِ مژگانت به دل تا کینه بر گیرم
من امشب با می و مستی پی و پیمانه درگیرم

بخواب امشب که از خوابت منم خوابم بگیرد
بیاید هورِ عزرائیل و دامانم بگیرد

بگو باید کنم کاری خدا را با دلت یاری
بگو شاید کرامت شد نماند هیچ دیواری

بهت گفتم پریشانم چه میخواهی تواز جانم
توباشرمندگی گفتی که دردت را نمی‌دانم

نه دردت رابه من گفتی نه غم از تنم رُفتی
چه آسان خواب لیلا را به تیرِ چشمت آشفتی


مریم کرمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.