باز امشب به غزل آمده مهمان غمم

باز امشب به غزل آمده مهمان غمم
موج طوفانم و در دامن طوفان غمم

تو به اندازۀ راز غزلم خاطره باش
من هم اندازۀ این خاطره میزان غمم

سایه ات بر من از آوازۀ خورشید بلند
و من آسوده میان خم کیهان غمم

این همه باب نمایش به دلم باز نشد
بی تو همواره در اندیشۀ اکران غمم

موج با ذکر تو در اوج نفس می شکند
من هم اینجا عطشی دارم و دهقان غمم

هرچه می جویمت احساس دلم تازه تر است
پر نمی گردد عجیب است که لیوان غمم

در تماشاگه این شهر پر از حال و هوا
به تمنای تو تنهای خیابان غمم

فرامرز فرهادی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.