گفت با یوسف زلیخا در خفا

گفت با یوسف زلیخا در خفا
بنده مایی اطاعت کن ز ما

کام از تو سالها می خواستم
خود برای وصل تو اراستم

گفت با او جز تو و من هیچ کس
نیست در این حجره ما را دسترس

هفت در بر پشت هم پیوسته است
درب روی درب دیگر بسته است

نه صدا از درب ها گردد برون
نه کسی اوای او آید درون

اتش عشق و جنون شد شعله ور
یوسف از او بود اما بر حذر


بر زبانش بود حی چاره ساز
درب زندان را به رویم کن تو باز

بر وجودم نفس اگر غالب شود
قصه افریته ها جالب شود

وقت ان باشد مرا یاری کنی
جانم از افت نگه داری کنی


رفت سوی مخرج ان حجره زود
گرچه میدانست ان در بسته بود

رفت سوی مخرج ان حجره زود
دست دیگر آمد و در را گشود

سوی در های دگر تعجیل کرد
در دلش الله را تجلیل کرد

تا به درب‌ اخری پایش رسید
دست آن افریته پیراهن درید

احمد صحرایی کاش

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.