مینوشم هرصبح بایادت چای خودرا

‌مینوشم هرصبح بایادت چای خودرا
قهوه که خوردی یادفنجانم میوفتی

خواستم باورکنی تنهاییم را
روزی که تنهامیشوی یادم میوفتی

من اشک میریزم درنبودت
باران که باریدیادچشمانم میوفتی

من عاشقانه مینویسم ازنگاهت
شعری که خواندی باغزل یادم میوفتی

این بی‌قراری های ماپایان ندارد
شمعی که دیدی یادپروانه میوفتی


زهرا سلمانی هرمزی

میروم هر روز خسته در ساحل

میروم هر روز خسته در ساحل
سر میدهم به چامه ی خاطرات تو
تکیه میکنم به شعری با یادت
اعاده کن آن دیدگانت را
که دریا هم مرا فهمید
تکرار کن آن نگاهت را
که ماهی هم به من خندید
مثل بوسه های نم نم باران
من تو را تکرار میکنم درخود
حرفی بزن با من چیزی بگو
این شعر برای تو میگویم
که حرفهایش تو را میخواند
تو را میخواهد
از نگاه خسته ی ابریم
باران هم با من بارید
تکلم نما بامن چیزی بگو
بگذار گم شوم در تو
تا بدانی چه نهان است در من
کاش ما دو کبوتر بودیم
تا که عمری همسفر باشیم
دور میگشتیم از ساحل جنوب
تا بیفتیم در آغوش نور ماه
دگر مرا رها نکن
بیا نوازشم کن و
مرا دگر رها نکن

زهرا سلمانی هرمزی

من واژه واژه‌های شعرم را از نگاه تو می گیرم

من واژه واژه‌های شعرم را از نگاه تو می گیرم
مثل ناخدایی که عاشقانه در دل دریا سفر میکند
و میخواهد خودش را به آغوش دریا برساند
ولی فهمیدم که دریا فقط آغوش ساحل را میخواهد
و شعرم بی قافیه و ردیف تمام میشود
زهرا سلمانی هرمزی