در این شهرِ پر از سایه، نفس‌ها بویِ خون دارد

در این شهرِ پر از سایه، نفس‌ها بویِ خون دارد
سکوتِ کوچه در سینه، هزاران ارغنون دارد

منم آن خانه‌یِ سستی، که در آغوشِ طوفان‌ها
نه سقفی بر سرش مانده، نه دیوار و ستون دارد

دوباره باد می‌پیچد، میانِ خشت و آوارم
غمِ پاییزِ لامذهب، سرِ جنگ و جنون دارد

شدم آن کودکِ کاری، که نان در سفره‌اش گم شد
نگاهش سرد و بارانی‌ست، دلی زار و زبون دارد

ندارد خالق از دنیا، به جز یک دفترِ کهنه
که هر خطِ سیاهِ آن، غمی از حد فزون دارد

خالق مخلوقی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد