می‌رقصم،

می‌رقصم،
چون نسیمی که رازهای مولانا را
در سکوتِ شبانه می‌پراکند.

می‌لغزم،
در تاریکیِ چشم‌ها،
بی‌نام، بی‌نقاب،
چون نَفَسی از ژرفای سکوت.

در آینه،
چهره‌ای می‌جوشد
زاده‌ی رؤیای تو.

نامت می‌درخشد،
چون نَفَسِ حافظ
بر پیاله‌ی خلوت،
که شراب دل‌تنگی‌اش هنوز
گرم و غمگین است.

میان شورِ بی‌قرار،
نسیمی از گلستان می‌گذرد،
زمزمه می‌کند:
«عشق، بی‌مهر، خاری‌ست در پیراهن دل.»

من،
خارِ دل را می‌چینم،
تا لبخندت،
شکوفه‌ای شود
در باغِ خسته‌ی سینه‌ام.


شمس می‌شوم
تا تو، ای شهرزادِ بی‌مرز،
افسانه‌ام را
از خاکسترِ سکوت
بر آتش رؤیا بدمی.

چراغ،
با لبخندت شعله می‌کشد،
و سایه‌ها
در وزنِ نگاهت
رقصان می‌چرخند.

واژه‌هایم،
قطره‌قطره،
در شب‌های بی‌خوابت
حل می‌شوند،
تا تو را بنویسند.

خیام در جانم برمی‌خیزد،
«لحظه را بنوش،
که هیچ پیاله‌ای
دو بار نمی‌جوشد.»

باد،
از سمتِ نامِ تو می‌وزد،
و جهانِ ترک‌خورده،
چون پیاله‌ای که درد را نوشیده،
از نو،
می‌درخشد.


تورج آریا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد