پای دلم به کوی او با هیجان به تاخت رفت

پای دلم به کوی او با هیجان به تاخت رفت
سر‌ِ قُمارِ عشقِ او همه چیزام به باخت رفت

کوره عشق در دلم، چندی خموش بوده و سرد
آتش به این کوره زد و با رفتنش گداخت رفت

بنای عشق تازه ام با سَرسَرای اعظمش
ایستاده بر بامش منم، از پی بامن نساخت رفت


گر طلبِ عشقِ کسی با من نبودش تسویه
یکجا طلب و دیرکرد با تَهاتُر پرداخت رفت

با یک جِدالی ابدی، که در سرش با من داشت
مایل به بُردن نبودم هرگز به من نباخت رفت

به جستجوی یافتنش در ذائقه و خلق وخو
دیگر نشد، آه که نشد، آخر چرا نشناخت رفت؟

علی ساجدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد