اینجا، هیچ کس نیست تا بپرسد: چرا؟

اینجا، هیچ کس نیست تا بپرسد: چرا؟
و من، تنها می‌نشینم
با بزرگ‌ترین همراهِ تنهایی‌ام،
زیر سایه‌ی دلتنگیِ بی‌ پایان.
نگاهم به خاکِ سردِ زیر پا می‌ریزد؛
جایی که شاید ریشه‌ی تمامِ حسرت‌هایم خفته باشد.
من ماندم و آغوشی پر از خالی...
و این زانویِ غم،
که آخرین پناهگاهِ من خواهد بود در میان ویرانیِ محضِ روح....


صبا یوسفی صدر

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.