نقاب از صورت و رویش برانداخت

نقاب از صورت و رویش برانداخت
مرا دید و نگاهی کرد و نشناخت

گمان کرد او که من بیگانه هستم
به راهم صد کلوخِ فتنه انداخت

کُلون در ببست و گفت برگرد
مرا دیوی برای ذهن خود ساخت

بر اسبِ سرکشِ کبر و غرورش
نشست و روی گلزار وفا تاخت

بگفتم یاد یاران را به یاد آر
بِبُرد ابرو به بالا خیره بُگداخت

سراپا شعله شد تا من بسوزم
شدم آبی منو او زندگی باخت


فروغ قاسمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.