| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
تو را
برای اولین بار که دیدم،
جهان
کمی روشنتر شد.
نه مثل طلوع،
نه مثل رعد،
بلکه شبیه شعری
که سالها در دلِ کسی مانده باشد
و ناگهان،
روی لبِ من بیاید...
نگاهت
نه صدا داشت
نه پرسش،
اما هزار جواب
در خودش پنهان کرده بود.
آنجا
که چشمهایت
نخستین بار
در من نشستهاند،
زمان
ایستاد…
نه عقربهای رفت
نه فکری بازگشت.
من
از همان لحظه،
دیگر آن آدمِ قبل نبودم.
تو…
با آن نگاهِ خاموشِ عمیق
جهانی را در دلِ من بیدار کردی
که پیش از تو
وجود نداشت.
از آن روز،
هر بار تو را دیدم
آغاز شدم
دوباره
و دوباره…
ابوفاضل اکبری