رنگ دیگرگون می شود و

رنگ دیگرگون می شود و
شکل از هم فرو می پاشد و
دیوار نگاه فرو می ریزد و
کودک نور می گرید و
من دلخوش به آنم
که میان هزاران جفت چشم
تو هم می بینی.
پروانه رقص چاقو می کند و
شمع تولدت مبارک می گوید و
شب به درازا می کشد و
من
دلم شاد است
که میان هزاران گوش
تو هم می شنوی.
اما
چگونه بیابم تو را؟
میان این همه چشم های
کور از رنگ
میان این حجم از
گوش های کاغذی
چگونه پیدایت کنم.
چطور الماسم را
از دل این همه خاکستر
بیرون بکشم و
بر چشم بنهم و
بپرستم
که من
دیریست عاجزم از آن
اعجاز دیرینه
که در من کاشتی.
نه
در توانم نیست
این جستجوی بی انتهای بی پاسخ
به دنبال ماهی طلایی آتشین
در دریایی از خاک.
نه نمی توانم پیدایت کنم اما
اما
اما منتظرت می مانم.
چون می دانم
تو مرا خواهی یافت.
یا شاید قبلا یافته ای
و تنها
ای دلبر ساخته از
مرمر بی جنس و سنم
برای دلم
غمزه می کنی!


سحر غفوریان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.