ناگهان می‌رسی از راه

ناگهان می‌رسی از راه
نکند ماهِ آبانی...
شرقیِ مه‌گرفته در جنگل
خنده داری برای شاعرِ خود؟
به همین مردِ رنجورِ بارانی...

فصلی از تشنگی دارد
با خودش این کویرِ سکوت
تو بیا، زخمه‌ی زیبا
بنوازم، به سازِ آزادی

کاکُلی‌ها همه در خون
مشقی از درسِ بیداری...
و کسی شعر می‌خواند
و کسی قصه می‌گوید
و کسی بی‌کسانه در پاییز
در خودش می‌تند پیله...
کو کجاست پروانه؟

رُخِ دیوانه‌ام شعر است
و نشستی به باورم امشب
می‌نویسم و ابر می‌بارم...
می‌نویسی و زخم می‌کاری...
آی خانومِ تنهایی
باغِ ابرِ تماشایی
صبر کن... شعر تازه‌ای رو کن.

چشم‌های تو را یک روز
می‌کشم در سرودِ باران‌ها
گرگ‌هایت همیشه می‌خوانند
وسطِ زوزه‌های آبان‌ها
من نشستم و مرگ را کُشتم...
با نگاهِ تو در میانِ پایان‌ها
آی بانویِ پاییزی...
آی فریاد در خیابان‌ها
از تو لبریز می‌شود آدم...
ای تو زیباترینِ باران‌ها...

به: بانو زهره عسگری شعری.
زادروز خاموشتان را در این بزنگاه جشن می‌گیریم.
و به قول شما شاعرِ شریف:

من
زهره‌ام
هر قدر شب باشی
خیالی نیست.

هادی بهروزی
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.