دلم با شوق رویش خانه‌ای در باد می‌سازد

دلم با شوق رویش خانه‌ای در باد می‌سازد
نگاهش آتشی در برگ این شمشاد می‌سازد

نه زاهد می‌فهمد شور دل را، نه ملامت‌گو
که ساقی می‌فروشد جام و او، سجّاد می‌سازد

به جای صومعه، خلوتگه ما بزم یار افتد
که آنجا عشق، محراب است و دل امداد می‌سازد


به چشمم گر بخندی، عالمی را برهم افکنم
که این ابروی شوخ، از آه من فرهاد می‌سازد

نپرس از دل که چون افتاده‌ام در بند آن زلفش
که زنجیری ز بویش، بند صد آزاد می‌سازد

مگو رازم به زاهد، گر بسوزد هم دلش، ای دوست
که این آتش فقط در سینهٔ فریاد می‌سازد

ابوفاضل اکبری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.