| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
کاش کسی
دستم را میگرفت
و میبرد
به همان کوچهای
که کودکیام را
جا گذاشتهام…
به عصرهایی
که خاک،
بوی بازی میداد
و آسمان
اندازهی چشمهایم، بزرگ بود…
به جایی که
غم، اسم نداشت
و دلشکستن
فقط برای بادبادکی بود
که نخاش رها شد…
کاش
میشد برگردم
به روزهایی
که بزرگترین آرزویم
یک بستنی دیگر بود
نه فهمیده شدن…
من دلتنگم
نه برای اسباببازیها
برای خودم…
برای آن منِ کوچک
که بلد بود
با دلش زندگی کند
نه با نقاب.
کاش کسی
میگفت:
«چشمانت را ببند
برگردیم به اول…»
و من
چشم میبستم
تا شاید دوباره
کودک شوم
و دنیا
کمی مهربانتر…
ابوفاضل اکبری