| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
چرا این همه سر در گمی ؟
چرا کسی نمی داند ؟
چرا کوچه های شهرم
همه بن بست است ؟
چرا باد برگها را نمی رقصاند ؟
چرا پرسش های من
بی نهایت است ؟
پرسش هایم به حد نفس هایم است
دیگر نمی خوابم
در خواب ذهنم بدنبال
چیزی شبیه رسیدن است
بیدار که می شوم
نقطه سر خط هستم
چرا نباید یکبار برسم؟
پرسش هایم به حد نفس هایم است
هر نفسی که می کشم
پرسشی متولد می شود
چرا هایی بی جواب
مرا احاطه کرده اند
آخر میدانم که نمیدانم
ندانستن من از پس اندیشیدن است
دانستنم به عنوان فهم است
فهم من به میزان دانستنم نیست
پرسش هایم به حد نفس هایم است
کمال در کامل شدن دانستن است
دانستنی که کم است
پس کمال تعجب است به کمال رسیدن
هوش من را خرد ، خرده گرفت
از پی چه نشسنه ای
خرده هوش را به دست نسیان سپردند
پرسش هایم به حد نفس هایم است
نفسی می آید
پرسشی جان می گیرد
نفسی می رود
جهلی بجا می ماند
ای جان فرو بنشین
این سینه تنگ است
تحمل بار ندانستن بیش را ندارد
از دانایی پرسیدم اندک زمانی نمانده
چه کنم ؟ چه بدانم ؟ به چه بیاندیشم؟
گفتا که کاری نکن، چیزی ندان
چیزی نیاندیش ، خموش بمان
که خاموشی نیمی از عقل است
آه پرسش هایم رو به فزونی است
پرسش هایم به حد نفس هایم است
غافله عمر شتابان گذشت
پرسش هایم را به صندوقچه اسرار دادم
این سری که راز شد
ناخردی من بود و بس
در جهل مرکب زیستم
زیستنم آمیزه ای شد
از ندانستن و دانستن ندانستن
آخر حاصل این آمدن چه بود
جاهل آمدم
جاهل زیستم
جاهل رفتم
پرسش هایم هم به تفکری نیاز دارد
آن تفکر هم از من دریغ شد
پرسش هایم به حد نفس هایم است....
حسین رسومی