| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
تو
بهانه ی ترانه هایم
و دلیلِ
شاعرانگی ها.
دستان من،
از چشمان تو بهانه میگیرد...
و نگاه تو،
شاعر دستان من.
قلم از تو شکل میگیرد؛
هوا از تو به سینه ام راه می یابد
و نور، از تو بر من می تابد.
تو شاعری،
تو هوایی،
تو به رنگ خورشیدی.
بخوان مرا
صدای تو،
قصه ی ناتمامِ این منتظر در خواب است.
من با تو به خواب خواهم رفت:
تو که آیتِ غرورِ یک قله ای
و من آینه ی ذرات آن...
در من درنگی هست در ماندن،
که همیشه
منتظر به نگاهِ توست.
سامان دعاجو