هردل خوشی که‌بود.فقط باتوبودوبس

هردل خوشی که‌بود.فقط باتوبودوبس
بعدازتو دل‌خوشی زدلم پرکشیدورفت

گرزبانت رابریدند بازهم ازحق بگو
شاعری درنزد مردم این چنین باارزش است

وعده بوسه توجان به لبم کردولی
بردهازیادلبم بوسه چه طعمی دارد


چراهرشب به خواب شاعرمجنون تومی آیی
مگراین رانمی دانی که‌نابینا شده‌بی‌چشم‌زیبایت

میان خواب وبیداری برایت شعرمی گویم
نمی دانم که‌بعدازمرگ برایم گریه خواهی کرد

ببین درشعرهای من همیشه نام توپیداست
نمی دانم چراچشمت مراهرگز نمی بیند

هیچکس دردمراازشعرهایم حس‌نکرد
جزهمین اشکی که‌بادل مهربانی می‌کند

شاعری باید به جای مردمت گویی سخن
گرنمی گویی زبان باید زحلقومت برید

باز یادچشم هایت خواب ازچشمم ربود
کاش تنها جان بی ارزش زمن می خواستی


حمید رضا عبدلی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.