شنیده ای از آن دانه های الماسی

شنیده ای
از آن دانه های الماسی
که کبوتران الهی
از زمین بودن بر چیدند
و به سمت آسمان یکتایی پرواز کردند؟
آری جانم
دلم برای دلت بگوید:
کبوتران رفتند و رفتند
اوج و اوج و اوج
گذشتند از ابرهای غمناک پرسش
دور شدند از خورشید سوزان بی تابی
پاسخ گرفتند از برزخی
که خود بهشت بود
و به خدا رسیدند.
و خدا به کبوترها غمزه ای کرد و
الماس ها را در مشت گرفت.
و لبخند خدا روح انسان شد.
و خدا الماس های لبخند را
به زمین پاشید و زمین باز
پر از بودن شد.
و تکه تکه های الماس
درخشان و دلربا
پر از لبخند خدا
در جای جای این هستی پلید
لانه کردند.
می پرسی کجا؟
نمی دانم.
تک تکش را نمی دانم اما
یکی از این تکه ها
پاک و بی ریا
نه سفید و نه سیاه
میان خون و پستی و شیطان
در سینه ی توست
و یکی دیگر
در سینه ی من است.


سحر غفوریان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.