بی‌گمان، پاییزِ بی‌باران،

بی‌گمان، پاییزِ بی‌باران،
نجوایی است در فراموشی.
اینجا،فکرهایم چنان بی‌ریشه‌اند
که روشنایی هم از ترسِ تباهی می‌لرزد.


پاییز،
این سالکِ بی‌قرار،
پیش از آنکه آوازی
در گوشِ باد خواند،آوازش در گلو شکست.

نه شکوفه‌ای می‌میرد،
نه پروازی متولّد می‌شود.
فقط خاطره‌ای از ترنم بر لب‌های زمین لغزیده،
و طراوتِ برگ‌ها،
خوابی است که به یغما رفته.
این ریزشِ ناتمام،سکوتی ست که
بر آستانه‌ی فصل‌ها ایستاده.

فضا، تلخ‌تر از وداعی است
که در میانه ی دو سکوت،
گم شده.
آسمان،چشم‌هایی دارد
که اشک‌هایش را باد برد.
زمین،
دل‌ شکسته و مشتاقِ تبرکِ قطره‌ای،
و کوه‌ها،در انتظارِ وضوءِ برف،
ذکرها بر جانِ سنگ می‌خوانند.

پاییز،
با خودش تکرار می‌کند:
«من نیز مسافرِ همین راهم
که نقشه‌هایش را باد به باد سپرد...
راهروی تازه،
کیست که هنوز نسیمی را به یادآورد؟

رنگِ روحم از اندوه تو پرید،
چشمه‌ها خوابیدند...
پس چه هدیه‌ای را
باید نثارِ خاک می‌کردم؟

اکنون، من و طبیعت،
در فاصله‌ای بی‌پایان ایستاده‌ایم،
در انتظارِ قطره‌ای که شاید
از خاطره ی ابر بچکد،
در تماشای غباری که
نقشِ خود را بر صفحه ی باد گم کرده.

پاییزِ بی‌باران،
چه رازی در سینه ی خود پنهان کرده؟
جز این حقیقتِ گریزان
که گاهی،
پایان،
خود،آغازِ غربتی دیگر است...
آغازی بی‌پایان.

مریم نقی پور خانه سر

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.