من از استکانی که چای خورده‌ای،

من از استکانی
که چای خورده‌ای،
یک عمر آب می‌نوشم
ولی
سیراب نمی‌شوم

گویا به مصر
غلامی برده‌ای مرا
ولی
از حرف زلیخا فرار
نمی‌کنم.

هر روز
به تاج و تخت
سلیمان نشسته‌ای
من هد هدم
پرواز نمی‌کنم.

بر ابر دلم آتشی ساخته‌ای
زین آتش به اختیار
را بیدار نمی‌کنی

آتش بنه به خزینه
تا گرم شود استخوان تنم
این گرم شدن برای اوست
این سوخته شدن
انکار نمی‌کنی

پاداش شب تو
هجر صبح نیست
آغشته به سنگ دلم
بر کس آشکار نمی‌کنی.

صبح است، قلم به
رقص تو دل‌خوش است
این دل‌خوشی سرزده را
دیدار نمی‌کنی

از عطر تو
جان فشانی می‌شوم شبی
این عطر
مشکین‌فام را بر کار نمی‌کنی

در دام عاشقی
دام پهن می‌کنیم
زین عجیب نیست
قلبم شکار نمی‌کنی

ای سهره شده
در دام شکارچیان
دست از تنم نشوی
که کارم زار نمی‌کنی

عاشق شدم
به فصل خزان یار
این عشق پایدار
را انکار نمی کنم

پا بند به به پایم
تا بشکنم
دوتا سوم
این خشکیده
جان را
بیدار نمی کنم


سیاوش دریابار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.