در ساحلِ تنکابن،

در ساحلِ تنکابن،
غروب بود،
فکر، لرزان
بر لبِ نمناکِ ساحل نشسته.
صدا زدم:
بیـا…
و صدا زدی:
بیـایـم.
ای تخته‌سنگِ کهن،
فرو رفته در شنِ خیس،
سلامت کو،
رفیقِ موجیِ من؟
صدایت از همه‌سو می‌آید،
از هیچ، از نم، از سنگ؛
از همان سکوتِ ممتدِ میانِ من و تو
که لبخند می‌زند
به فاصله‌ای تاریک،
در قلبِ مارهایِ افقیِ دوشِ ضحّاک.
گریه نمی‌کنم،
که خون بخندد.
بگذار افعی بفهمد:
قرار است کاوه بیاید!
در دلِ خزر بپیچد،
و بپیچاند
دست دردست آب،
پا درپای شن،
و پرچم؛
و پرچمی که از دردِ شکافته،
گم‌ دربی‌ واژها،
محو در مه
و بی‌ دادابابویِ دلسوخته.
دلِ خسته‌ام
شکسته،
به دنبالِ آوازِ دریا،
آوازِ آرامِ موجی
که در زانویِ حاجی شکست.
می‌خوانم، آه…
تابویِ سکوت را.
هر که خسته
می خواهد
بیاید اینجا،
ببیند که خزر می‌شکند
ای ساحلِ تنکابن،
ای ساحلِ به‌گل‌نشسته!
باید کمی در آب حل شد،
باید کمی غربت نوشید،
تا دوباره معنا
سپید بالا بیاید.
و در همان دم،
بویِ ماهی و شب و نارنج،
با آوازِ باد درهم آمیزد.
برای رهاییِ گیسوانِ فروهشته در باد،
برای شعله‌هایِ شبِ ساحل
دریا!
زنجیر بسوزان،
و چوب بشکن.
می‌دانم، ای خزرِ ما،
چقدر تنها هستی…
نترس، نترس،
که دادابابو می‌آید.
هر موجی به مرگِ خویش خواهد رفت،
و دوباره دادابابو خواهد گفت:
هر مرگی، را بازگشتی‌ست به خویش.
من همانم
که می‌میرم و برمی‌گردم.
تو گفتی:
چنین باش…
بگذار ترس، با موج برود،
و ایمان برگردد،
و در دستانِ خورشید، حل شود.
در سکوت،
در جا افتادن از طوفان
درست؛
مثلِ لحظۀ بعد از دعای مادر

منیره کاوری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.