آهوی خیال من

آهوی خیال من
سال‌هاست
در مهِ دود،
گم شده…

نه دشت مانده
نه چشمه
نه صدای نسیمی
که گیسوان درخت را شانه کند.

تنها چیزی که می‌ماند
سایه‌ی درختی‌ست
روی دیواری بتنی
که هر روز کوچکتر می‌شود…

باران
وقتی می‌بارد
بوی خاک نمی‌دهد
بوی خیابان خیس می‌دهد
و عابران،
نه به آسمان نگاه می‌کنند
نه به کفش‌های گِلی‌شان
که دیگر گِلی هم نمی‌شود...

کسی پرنده‌ها را نمی‌شمارد
کسی ابرها را نقاشی نمی‌کند
و کسی باور ندارد
که دلِ یک انسان،
می‌تواند برای یک پروانه
دلتنگ باشد…

من اما
هنوز شب‌ها
در خواب
دنبال آهوی کوچکی می‌گردم
که یک‌بار، در کودکی
در چشمم دوید
و هیچ‌وقت
برنگشت...


ابوفاضل اکبری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.