در بی‌پناهیِ چرخِ روزگار،

در بی‌پناهیِ چرخِ روزگار،
در تلاطمِ امواجِ هیچ در هیچ،
در غربتی غریب،
هنوز امید است
که صورِ اسرافیل را بدمد
برای تولدی نو
از جنسِ نور و سایه.

در سکوتِ بی‌خوابِ شب،
ستاره‌ها یادِ فراموش‌شدگان را مرور می‌کنند.
باد، واژه‌های ناتمام را
از لای دفترِ کهنه‌ی زمان ورق می‌زند.

و من، در تبعیدِ خود،
با خدا سخن می‌گویم،
بی‌زبان،
بی‌طلب،
تنها به نیتِ شنیده‌شدنِ بودن.

شاید در جایی دور،
در بُعدی بی‌نام،
اسرافیلِ دیگری بیدار شود،
که نه برای قیامت،
بل برای تولدِ دوباره‌ی معنا
آوایِ نور را بخواند.

و از شکوهِ نور،
ذره‌ای بر دلِ من نشست؛
نه چون عطا،
که چون یادِ فراموش‌شده‌ای از آغاز.

در رگ‌های سکوت،
خونِ معنا دوید،
و من دانستم:
هر تنفس، قیامتی‌ست
که در خفا رخ می‌دهد.

دست بر خاک نهادم،
و خاک،
گرم بود از ردّ قدم‌های عشق.
گفتم:
ای ناپیدایِ نزدیک،
مرا در خویش بیاب،
پیش از آن‌که نامم را از یاد ببرم.

و جهان پاسخ داد،
نه با صدا،
که با روییدنِ ناگهانیِ نوری
در میانِ چشمانِ کودکی
که هنوز می‌خندید.


زهره ارشد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.