از هزار خورشید گذشته‌ام،

از هزار خورشید گذشته‌ام،
و هنوز، نامِ تو
در سپیده‌ی نخستینِ آفرینش می‌درخشد.

دستت را که می‌طلبم،
ای شهرزادِ رازهای خاموش،
لبخندت مرا
به رؤیای بی‌پایانِ زمان می‌برد.

در تالارهای سکوت،
خدایانِ یونان به رقص‌اند،
و اژدهایانِ شرق،
بر خوابِ زمین پاس می‌دارند.

بادهای صحرای صوفیان،
شعرهای گمشده را می‌نوازند،
و رودهای زمان،
چهره‌ی فراموش‌شده‌ی عشق را
در آینه‌ی خویش می‌نگرند.

می‌ایستم،
میانِ شکوهِ قرن‌ها،
با نامِ تو در مشت،
و تاریخ،
چون خاکسترِ ستاره‌ای خاموش،
زیرِ پایم فرو می‌ریزد.

ستاره‌ها می‌سوزند تا بیافرینند،
می‌رقصند تا بمانند،
و در هر موجِ زمان،
نامِ تو دوباره متولد می‌شود.

من،
با نفس‌های جهان،
به جاودانگی می‌نگرم:
هر لحظه، آفرینشی نو،
هر نگاه، هزاره‌ای تازه،
و هر نفس،
سرودِ بی‌پایانِ عشق.

تورج آریا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.