گاهی... یک صبح ساده

گاهی...
یک صبح ساده
می‌تواند حالِ جهان را عوض کند.

مثلاً وقتی نور،
از لای پرده‌ای نیمه‌ باز
می‌ریزد روی صورتت
و حس می‌کنی
روز،
تو را از نو انتخاب کرده.

گاهی،
بوی نان تازه
صدای جوش آمدن چای
و خنده‌ای که خودش هم نمی‌داند چرا آمده
می‌شود تمامِ بهانه‌ی زنده بودن...

ما فکر می‌کنیم
خوشبختی
اتفاقی بزرگ است
در حالی که
شاید همان گنجشکی‌ست
که آمده لبِ پنجره بنشیند
و تو...
حواست به او باشد.

راستش را بخواهی
زندگی،
همین لحظه‌های بی‌دلیلِ خوب است
همین دیدنِ یک دوست قدیمی
در یک کوچهٔ بی‌برنامه.

همین‌که
دلت بخواهد بی‌هیچ حرفی،
راه بروی در خیابان
و بگذاری
آفتاب، کمی شعر یادت بدهد...


ابوفاضل اکبری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.