| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
هر شب
وقتی چراغها خاموش میشوند،
سکوت
چون پتویی سنگین
بر سرم کشیده میشود.
اما این سکوت
ساکت نیست؛
پر از پرسشهاییست
که هیچ دهانی آنها را نمیپرسد
و هیچ گوشی
آنها را نمیشنود.
میپرسم:
چرا هنوز ادامه میدهم؟
چرا پاهایم
روی زمینی راه میروند
که هیچ مقصدی ندارد؟
اما پاسخ
همیشه در تاریکی حل میشود،
مثل جوهری
که در آب رها شده باشد.
دیوارها،
گاهی صدا را بازمیگردانند،
اما پژواکشان
بیکلمه است؛
فقط تکرار ناقص نفسی
که نمیداند
از کجا آمده و به کجا میرود.
من
بر صندلی مینشینم
و به این پرسشها گوش میدهم
همچون کسی
که به باران گوش میدهد
اما هیچ قطرهای
زمین را تر نمیکند.
خودم را میپرسم:
کاش میشد اندکی فراموش کنم.
کاش میشد
ذهنم را چون تختهای پاک کرد،
اما این ذهن
پر از خطهاییست
که با میخ بر سنگ حک شدهاند.
هیچ بارانی
نمیتواند آنها را بشوید.
هر پرسش
چون پرندهای سرگردان
در سقف خانه میچرخد،
اما جایی برای نشستن ندارد.
و من،
چشم به گردش بیپایانشان میدوزم
تا شاید روزی
یکی از آنها بر شانهام بنشیند
و جوابی را در گوشم زمزمه کند.
اما نه
هیچ پاسخی در کار نیست.
فقط صدای ضربان قلبم است
که در سینه میپیچد
و یادم میآورد
که هنوز در این سکوت
زندهام،
و همین زندهبودن
پرسشی بزرگتر است
از هر آنچه پرسیدهام.
علی حکمت اندیش