به کوه گفتم ای همدم، چرا شیرین نمی‌آید؟

به کوه گفتم ای همدم، چرا شیرین نمی‌آید؟
که هر دم با نفس‌هایم، غمی سنگین نمی‌آید

صدای تیشه می‌پیچد، میان قله‌های سرد
ولی پیغام دلدارم، به این نفرین نمی‌آید

به هر ضربه که بر سنگ است، خون از جان من جوشد
چه سود از کار فرهادی، چو دستِ چین نمی‌آید

نسیم از لابه‌لای کوه، بوی زلف او آورد
ولی آغوش آن ماهِ شب‌آفرین نمی‌آید

به هر فریاد می‌لرزد دلِ صخره، ولی آخر
جواب عاشقِ رسوا، به صد تمکین نمی‌آید

ز جان کندم، ز دل کندم، ز کوه و جان،جان کندم
ولیکن روز پیروزی، به این تسکین نمی‌آید

کنار کوه جان دادم، به یاد خندهٔ شیرین
که بی‌لبخند او، حتی بهارِ جان نمی‌آید

ابوفاضل اکبری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.