| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
چشمهایم را بستم،
هزار رودِ رنگین
از شقیقههایم بیرون زد؛
رودی
که عروسکهای کودکیام _
با خود برد.
زمین،
به هیئتِ زنی برهنه ،
با اشکی که،
نیِ درون، مینواخت؛
فروخوردهترین صدایش،
چون زهر میچکید.
زنبورها،
آن معماران نور،
طعمی،
از نیش و نوش بافتند؛
و من،
جرعهای، از زهرِ رویا
نوشیدم.
ناگه،
خرگوشی بر پردهی نقاش
فریاد زد:
« لابوبوام!
من زخمی هستم،
که جهان
در قالبِ عروسک
پنهان کرده .»
در کنارم، مردی
با لبخندی خجول،
خرگوشی کوچکی
به کیفش سنجاق کرد.
و گویی
به کودک درونش سلام میداد،
به اشکِ فروخوردهای
که هرگز مجالِ شکفتن نیافت،
به تنهاییای
که در رگهای خاموشش
میغلتید.
پیرزنی
قارچی به دستم داد
و گفت:
«بخور،
تا دریابی
چرا زنان و مردانِ امروز
خرگوش را به کیفِ خود میآویزند؛
تا زخمشان دیده شود
و همزمان
پنهان بماند.»
در میانِ چهرههای جداشدهام،
کودکی هنوز،
زیر لباس کارتونی،
با صدایی بغضآلود
میگفت:
«مامان…
بابا…
من هنوز
به لابوبو
چسبیدهام.»
کتابها،
در کارناوال،
چون زنان و مردانی بیخواب
رقصیدند.
و چشمی سرخ،
بر تن زخمیِ ما،
هرگز
پلک نزد.
سنجاقکی طلایی
بر فرشی از گل نشست،
و لحظهای کوتاه،
زمان ایستاد؛
همانقدر کوتاه
که آدمی
خرگوشی کوچک
به کیفش میآویزد،
تا جهان،
برای یک ثانیه،
قابلتحملتر شود
شیوا فدائی