چشم‌هایم را بستم،

چشم‌هایم را بستم،
هزار رودِ رنگین
از شقیقه‌هایم بیرون زد؛

رودی
که عروسک‌های کودکی‌ام _
با خود برد.

زمین،
به هیئتِ زنی برهنه ،
با اشکی که،
نیِ درون، می‌نواخت؛
فروخورده‌ترین صدایش،
چون زهر می‌چکید.


زنبورها،
آن معماران نور،
طعمی،
از نیش و نوش بافتند؛

و من،
جرعه‌ای، از زهرِ رویا
نوشیدم.

ناگه،
خرگوشی بر پرده‌ی نقاش
فریاد زد:

« لابوبوام!
من زخمی‌ هستم،
که جهان
در قالبِ عروسک
پنهان کرده .»

در کنارم، مردی
با لبخندی خجول،
خرگوشی کوچکی
به کیفش سنجاق کرد.

و گویی
به کودک درونش سلام می‌داد،
به اشکِ فروخورده‌ای
که هرگز مجالِ شکفتن نیافت،
به تنهایی‌ای
که در رگ‌های خاموشش
می‌غلتید.

پیرزنی
قارچی به دستم داد
و گفت:

«بخور،
تا دریابی
چرا زنان و مردانِ امروز
خرگوش را به کیف‌ِ خود می‌آویزند؛

تا زخمشان دیده شود
و همزمان
پنهان بماند.»

در میانِ چهره‌های جداشده‌ام،
کودکی هنوز،
زیر لباس کارتونی،
با صدایی بغض‌آلود
می‌گفت:

«مامان…
بابا…
من هنوز
به لابوبو
چسبیده‌ام.»

کتاب‌ها،
در کارناوال،
چون زنان و مردانی بی‌خواب
رقصیدند.

و چشمی سرخ،
بر تن زخمیِ ما،
هرگز
پلک نزد.

سنجاقکی طلایی
بر فرشی از گل نشست،
و لحظه‌ای کوتاه،
زمان ایستاد؛

همان‌قدر کوتاه
که آدمی
خرگوشی کوچک
به کیفش می‌آویزد،

تا جهان،
برای یک ثانیه،
قابل‌تحمل‌تر شود


شیوا فدائی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.