حالم اصلا خوش نیست

حالم اصلا خوش نیست
درپناه خویشم

دلم اشوبتر از دریاهاست

ذهنم انگار مداوا خواهد
روحم انگار مداوا خواهد

جسم
روح
قلبم
همه انگار شفا می‌خواهند
یار
جهان
یا که دوا می‌خواهند

یک سپاس ویژه
از خودآگاه ناخودآگاه ذهن
من که خوابم او بیدار

او می داند که چقدرم بیمار
خوب می داند که شال کمرم باز شده

سکه های وجودم همگی ریخته اند
پرشالم نسخه گنجی بود که افتاده
است
سالی داشتم که می‌گفت انسانم

پدرم آدم و
مادر حوا
مسلمانی کیش من است

شب و روزم شیدا
آهوان تشنه وسرابی پیداست

ابر قول داده به آهو
که ببارد زودی
که نخشکد رودی
دل بی تاب من همچنان بی تاب است

رعد می غرد
کوه می لرزد
ابرها تنگاتنگ همدیگر را بغل می گیرند

تا ببارند بر دشت
لااقل بچه آهو نمیرد بی آب
مادرش مرگ او را نبیند در خواب

ناخودآگاه ذهن
تو چه کردی با من
من هنوز شیدایم

مسعود پوررنجبر

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.