ای که با نه گفتنت روحم ز تن پر می‌کشد

ای که با نه گفتنت روحم ز تن پر می‌کشد
رحمی بکن بر حال من، بی تو دلم جان می‌کند

یا رب چرا آن مه را کردی برون بر بام من
اکنون ز ناز چشم او، این چشم من خون می‌شود

آه دل فرهادها بر قلب سرد سخت‌دلان
هیچ ندارد آن اثر، چون تیشه بر سنگ می‌زند

صبح و شبم در گریه و نیستش خمی در ابروان
زین ناله‌های تلخ من شهد عسل هم می‌رود

آخر این گرمای من گل می‌شود همچون خلیل
یا که در آتش سرد آن رقص مرگم می‌رسد

مهدی وفازاده

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.