ضحاکی رها شده از دماوند...

ضحاکی رها شده از دماوند...
در من،
در من،
در تار و پودِ تنِ بیـچاره‌ام،
می‌دَوَد
می خیزد
می خروشد...

سَرِ انگشتانم،
سَرِ انگشتانم،
سَرِ انگشتانم،
می‌سوزَد انگار گُدازه در رگ‌هاش جاری ست.
سقفِ دهانم خشک،
خشک و تُرد،
چون برگِ پاییزی زیر پا ـ
لّه می‌شود...
لِ ل..ه هه می ی..ش شود.

پرنده‌ای دیوانه،
بال می‌زند توی قفسِ سینه،
گروو...مممپی ی...،
گروو...مممپی ی....،
گررروومممپْ،
قفس را می‌کوبد به زندان استخوان هایم،
دنده‌ها...
دنده ها...
رنده ها...
تنگ می‌شود...
قبض می شود....
نیست می شود...
نَفَس، قطع.

پوستم،
پوستم،
پوستم
گداخت، سرخ شد، جوشید،
جاری شد،
پوشید،
از استفراغ قلب زخمی زمین

خررّ...چ..چ، خرررر...چ
خُرد شد، خمیر شد،
چراغ  خِرَد
و آینه ها را مه گرفت.
مه؟ نه ه ...ه...
دودی غلیظ،
از سوختنِ عقل.
  
در تاریککده این شب غلیظ،
و سایه‌نشینانِ وهم،
رقصی ابـد‌ی آغازیدن...آغازی ی...دد..ن...
پرده‌ها پاره،
پرده‌ها پاره،
بکارت ها پاره،
و تصویرِ این ویرانی،
نقشْ بر دیوارِ مُخ زدِه‌ام حک می‌شود، حک می...ش..ود.

می‌خواهم فریاد بزنم ـ
داا...د بزنم
بیدا...د کنم
صدا در گلو یخ می‌بندد،
سنگ می‌شود،
قبر می شود،
محو می شود...
فُشّار می‌آورد....
به شقیقه ام...
ضرب. ضرب. ضرب.
آیا این قلبِ دیوانه است؟
یا چکشِ ویران‌گری ست که
فرمان می‌زند:
«بشکن!
بسوزان!
برانداز!»

تنها صدا،
همان ضربانِ وحشی ست،
همان،
و خش‌خشِ سایه نشینانِ ذهن،
که دارند دیوارها را می خراشند...
خش... ش، خ...خش...ش...
دیوارِ درون را..


آه...
ویرانی،
از همین‌جا آغاز می‌شود.

مهدی مصری زاده

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.