پر کشید از چشم او تیری و در قلبم نشست

پر کشید از چشم او تیری و در قلبم نشست
چینیِ تنهایی ام ناگه چو گلدانی شکست

در هجومِ سایه های وحشیِ دیوارِ غم
داد پیرِ مرشدی فانوسی از نورم به دست

در میان هاله ای از شهوت و شهد و شهود
هست گشتم جرعه ای نوشیدم از جامِ اَلَست

در تب و تاب وصالش لیلیِ مجنون شدم
با نگاهی کرده این بیچاره دل را مستِ مست

خسرو و بهرام و بیژن یا که فرهاد دلیر
کوه‌نه،عاشق ولی اینجا بسی دل کند و بست

می‌ تراود شعری از جنس غم و رنج ای "رها"
عشق شاید نشتری بر قلب یک افسانه است

جمیله اتکالی شربیانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.