شب به شب در من هجوم سایه‌های روشن است

شب به شب در من هجوم سایه‌های روشن است
هر که خوابم را ربوده، از تبار دشمن است

در من این خاموشی ممتد، صدایی بی‌زبان
در گلوی زخمی‌ام، فریاد و آه و شیون است

گاه بغض من به دریا می‌رسد بی ناخدا
گاه این اندوه پنهان، ناخدای توسن است


هر کجا رفتم، پناهی جز غبار راه نیست
خانه‌ام شاید نه در این خاک، در باد کهن است

با من از رفتن مگو، من ریشه‌ام در بودن است
جای پایم مرز بین خواستن یا رفتن است

در کویر بی‌تماشا، سوسن آوازم نخفت
هر که از گل دور گردد، همدم خار و تن است

خاک اگر با خَوی بیگانه شود، بی‌ریشه نیست
خیزش از این رنج پنهان، زایش یک خرمن است

نه حقیقت در زبان آمد، نه معنا در سخن
پرده‌ ای در بین ما باشد حجابش سَروَن* است

هر که با آیینه پیمان بست، خود را گم نکرد
نور اگر از خود نتابد، بی‌ثمر چون روزن است

عقل، در تردید خود آئینه را گم می‌کند
آنچه با شک روشن آمد، خنده‌ی یک دشمن است

پرسشی بی‌پاسخ از آغاز در من بوده است
آن‌چه آمد بی‌صدا، در ریشه‌ی ما بودن است

تیر آرش در من افتاد از تنم چیزی نماند
مرز بودن را نشانم آخرین پیراهن است

عشق را بشکن اگر چون آینه بی‌چهره شد
حسرت بی‌جان شدن، در آینه هم بشکن است

نه سکوت آینه ام بود نه شک ایمان من
حرف ناگفته درونم آخرین فریاد من است

مهرداد خردمند

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.